چکیده
مقدمه
تعاریف
فصل اول مطالعات پایه
بیان مسئله
اهداف
فصل دوم مبانی نظری
فصل سوم اقلیم و موقعیت قرارگیری
فصل چهارم استانداردها و ضوابط
فصل پنجم برنامه فیزیکی و ریز فضاها
فصل ششم نمونه های موردی و تطبیقی
تحلیل نمونه های داخلی
تحلیل نمونه های موردی خارجی
فصل هفتم ایده و کانسبت
حجم بنا
طراحی
فصل هشتم سازه و تاسیسات
فصل نهم منابع و ماخذ
بخشی از مبانی نظری
پست مدرنيسم واژه يا به بيان دقيقتر، مجموعه عقايد پيچيده اي است كه به عنوان حيطهاي از مطالعات آكادميكي از اواسط دهه 80 پديدار گشتهاست. توصيف پست مدرنيسم دشوار به نظر ميرسد، زيرا مفهومي است كه در انواع گستردهاي از ديسيپلينها و حيطههاي مطالعالتي از قبيل:هنر معماري، موسيقي، فيلم، ادبيات، جامعهشناسي، ارتباطات، مد و تكنولوژي نمايان شدهاست. دشوار است كه اين مفهوم را در زمان يا تاريخ خاصي جاي دهيم، زيرا زمان دقيق ظهور پست مدرنيسم مشخص نيست. شايد آسانترين راه براي آغاز انديشيدن در مورد پست مدرنيسم، انديشيدن در مورد مدرنيسم باشد، جنبشي كه بنظر ميرسد پست مدرنيسم، از آن ظهور كردهاست. مدرنيسم، دو گونه تعريف دارد كه اين دو جنبه به درك پست مدرنيسم، مرتبط مي شود. اولين جنبه يا تعريف از مدرنيسم، از يك جنبش زيبايي شناختي كه بطور كلي مدرنيسم ناميدهميشد، نشات ميگيرد. اين جنبش تماما با انديشههاي غربي قرن بيستم در مورد هنر همسان است. (گويا علائم در حال ظهور آن را، ميتوان در قرن نوزدهم هم يافت)همان طور كه ميدانيد، مدرنيسم جنبشي است در هنرهاي تجسمي، موسيقي، ادبيات، و نمايشنامهنويسي كه معيارهاي سنتي را در پاسخ به اين پرسش كه ((هنر چگونه بايد شكل بگيرد، استفاده گردد، و چه معنايي داشتهباشد؟)) ناديده ميگيرد.
در دوران اوج گيري مدرنيسم يعني بين سالهاي 1910 تا 1930 چهرههاي شاخص ادبيات مدرن مانند وولف، جويس، اليوت، استيونز، پروست، مالارمه و رايك، به عنوان پايهگذاران مدرنيسم قرن بيستم، به توصيف مجدد اين امركه «شعر و داستان بايد چگونه باشد و چه كاري ميتواند انجام دهد؟»، كمك شاياني نمودهاند.
از ديدگاه ادبي ويژگيهاي شاخص مدرنيسم عبارتند از:
1ـ تاكيد برامپرسيونيسم (تأثرگرايي)* و ذهنيت در نوشتار و هنرهاي تجسمي و تاكيد بيشتر بر چگونگي وقوع امر ديدن يا خواندن يا حتي ادارك در ذات خود، تا تاكيد بر روي آنچه ادراك ميگردد. نمونه اين امر ميتواند، جريان سيال ذهن در نوشتن باشد
2ـ جنبشي به دور از واقعنگري آشكار كه توسط راوي سوم شخص داناي كل و ديدگاههاي روايي ثابت و جايگاههاي مشخص اخلاقي پديد ميآيد. داستانهاي ويليام فاكنر كه داراي چند راوي هستند نمونهاي از اين گونه مدرنيسم هستند.
3ـ تمايز ژانرهايش مبهم است، بنابراين شعر بيشتر نثروار (مانند آثار تي اس اليوت يا اي كامنيگز) و نثر بيشتر شعر گونه است (مانند آثار وولف و جويس)
4ـ تاكيد بر روي اشكال مجزا، روايتهاي ناپيوسته و كولاژهايي* از موضوعات مختلف كه اتفاقي به نظر ميرسد
5- گرايشي به سمت انعكاسپذيري يا ناخودآگاه كه مرتبط با محصول آثار هنري است. بنابراين هر قطعه توجه ما را به جايگاه خاص خودش به عنوان يك دستاورد يا مانند چيزي كه توسط روشهاي گوناگون ساخته شده و بكار ميرود، جلب ميكند.
6ـ رد زيبايي شناختي بسيط رسمي، به جانبداري از طرحهاي مينيماليستي* (كمينهاي) مانند اشعار ويليام كارلوس ويليامز و رد تئوريهاي رسمي زيباشناختي در مقياسي گسترده به جانبداري از كشف و شهود در خلق اثر.
7- رد تمايزات ميان فرهنگهاي والا و پايين و عامهپسند در گزينش موادي كه سابقاً هنر را شكل ميداد و هم در روشهاي نمايش، توزيع و كاربر هنر.
پست مدرنيسم هم مانند مدرنيسم از بيشتر اين عقايد پيروي ميكند در حاليكه منكر مرزبندي ميان اشكال والا و پايين هنر و تمايزات ثابت ژانري است و تاكيدش بر تقليد *، نقيضه*، كنايه و فكاهي بودن است. هنر و انديشه پست مدرن از انعكاسپذيري، ناخودآگاهي، از هم گسيختگي و ناپيوستگي (به خصوص در ساختار هاي روايي)، ابهام و تقارن زماني حمايت كرده و بر موضوعاتي عاري از مفاهيم انساني و فاقد ساختار و ثبات تاكيد ميورزد.
اين گونه بنظر ميرسد كه پست مدرنيسم در اين روشها بسيار شبيه مدرنيسم است، با اين حال درباب نگرش , مدرنيسم با بسياري از اين گرايشات متفاوت است.به عنوان مثال مدرنيسم به اين سو گرايش دارد كه نمايي پراكنده از ذهنيت انسان و تاريخ نشان دهد («زمين هرز » اليوت يا «به سوي فانوس دريايي» وولف را به خاطر بياوريد)، اما اين پراكندگي را به عنوان امري تراژيك مينماياند، چيزي كه به عنوان يك نقصان، بايد بر آن تاسف خورد و برايش سوگواري كرد..
بسياري از آثار مدرن در تلاشند تا از اين ايده دفاع كنند كه آثار هنري ميتواند سبب ايجاد وحدت، انسجام و معنا در زندگي گردد، امري كه در زندگي مدرن امروز، بيش از هر چيزي گم شدهاست و هنر همان كاري را ميكند كه بسياري از نهادهاي انساني قادر به انجامش نيستند.
در مقام مقايسه، پست مدرنيسم از ايده پراكندگي و موقتي بودن و فقدان انسجام حسرت نميخورد بلكه بيشتر آن را ميستايد:«جهان بيمعناست؟ پس بياييد وانمود نكنيم كه هنر ميتواند بدان معنا بخشد، بياييد تنها با چرنديات بازي كنيم!». شيوه ديگر نگريستن به رابطه ميان مدرنيسم و پست مدرنيسم به آشكار شدن تعدادي ازاين تمايزات كمك ميكند، بر طبق نظريه فردريك جيمسون، مدرنيسم و پست مدرنيسم اشكالي فرهنگي هستند كه مراحل خاصي از سرمايهداري را دنبال ميكنند. مرحله اول، سرمايهداري كه از قرن هيجدهم تا اواخر قرن نوزدهم در كشورهاي اروپاي غربي، انگلستان و ايالات متحده (و تمام حيطههاي تحت نفوذشان) به وقوع پيوست. اولين مرحله به گونهاي خاص به پيشرفتهاي تكنولوژيكي يعني موتور بخار و زيباشناختي يعني رئاليسم مرتبط ميباشد.
مرحله دوم، از اواخر قرن نوزدهم تا اواسط قرن بيستم (در زمان جنگ جهاني دوم به وقوع پيوست، اين مرحله يعني سرمايهداري انحصار طلبانه، كه با موتورهاي الكتريكي و موتورهاي احتراقي داخلي و مدرنيسم مرتبط اند. مرحله سوم، مرحلهاي است كه هم اكنون در آن قرار داريم يعني مرحله سرمايهداري چند مليتي و مصرفي كه
مدرنيسم عموما به جنبشهاي گسترده زيباشناختي
در قرن بيستم و مدرنيته به مجموعهاي از عقايد فلسفي سياسي و اخلاقي كه پايهگذار جنبه زيباشناختي مدرنيسم هستند اشاره ميكند
تاكيدش بيشتر بر روي بازاريابي، فروش و مصرف كالا است و نه توليد آن!، و ارتباطي تنگاتنگ با تكنولوژي هستهاي و الكتريكي وپست مدرنيسم دارد. همانند توصيف جيمسون از پست مدرنيسم به عنوان سبك توليد و تكنولوژي، دومين مرحله يا توصيف از پست مدرنيسم، بيشتر از تاريخ و جامعهشناسي نشات مي گيرد تا از ادبيات و تاريخ هنر! اين رهيافت، پست مدرنيسم را به عنوان يك شكل كامل اجتماعي يا مجموعهاي از نگرش هاي جامعهشناختي_تاريخي مينامد، به بيان دقيقتر، اين روش بيشتر پست مدرنيته را با مدرنيته مقايسه ميكند تا پست مدرنيسم را با مدرنيسم !
اما فرق اين دو در چيست؟
مدرنيسم عموما به جنبشهاي گسترده زيباشناختي در قرن بيستم و مدرنيته به مجموعهاي از عقايد فلسفي سياسي و اخلاقي كه پايهگذار جنبه زيباشناختي مدرنيسم هستند اشاره ميكند مدرنيته قدمت بيشتري از مدرنيسم دارد. عنوان مدرن كه اولينبار در جامعهشناختي قرن هفدهم بكار برده شد به معناي متمايز ساختن دوره كنوني از دوره پيشين كه دوره عتيق ناميده ميشد، است.
محققان هميشه بر سر زمان دقيق آغاز دوره پست مدرنيسم و چگونگي تمايز ميان آنچه مدرن هست و آنچه مدرن نيست، بحث و مجادله داشتهاند. اينگونه بنظر ميرسد كه هر بار مورخين خواستهاند به تاريخ دوره مدرن دست يابند، گويي در تمام دفعات، مدرنيسم در تاريخ پيشتري وجود داشتهاست. اما عموما دوران مدرن با عصر روشنگري اروپايي كه اساسا قرن هيجدهم شروع شد، مرتبط است.
(ديگر عناصر تاريخي نمايانگر انديشه روشنگري به دوران رنسانس يا پش از آن باز ميكردد.) بنابراين، ميتوان ادعا كرد كه انديشه و ادبيات روشنگرانه با آغاز قرن هيجدهم آغاز شد.
من تاريخ دوران را از سال 1750 محاسبه ميكنم، زيرا دكتراي خود را از رشتهاي در دانشگاه استانفورد كه انديشه و ادبيات مدرن ناميده ميشد و بر آثار پس از 1750 تمركز يافتهبود، دريافت كردهام. ايدههاي بنيادين روشنگري اساسا همان ايدههاي بنيادين انسان گرايي است.
مقاله جين فلكس چكيده مناسبي از اين عقايد و مقدمات ارائه ميدهد ، و اكنون مواردي را به فهرستش ميافزايم:
1ـ خودي با ثبات، منسجم و آگاه وجود دارد. اين خود، خودآگاه و عقلاني و مستقل و جهانشمول ميباشد و هيچ شرايط فيزيكي نميتواند بطور بنيادين بر عملكرد اين خود تاثير بگذارد.
2ـ اين خود، خود و جهان اطرافش را از طريق علت يا عقلانيت باز ميشناسد و به عنوان بالاترين شكل كاركرد ذهني و تنها شكل عيني برآورد ميشود.
3ـ اين شيوه از آگاهي كه توسط خود عقلاني عيني به وجود ميآيد علم ناميده ميشود كه ميتواند حقايق جهاني را در مورد دنيا، مستقل از جايگاه بخصوص شخص آگاه ارائه دهد
4ـ اين آگاهي كه توسط علم بوجود ميايد حقيقت ناميده ميشود و پايدار است.
5ـ آگاهي يا حقيقتي كه توسط علم ايجاد ميشود (بوسيله خود عقلاني عيني)، همواره ما را به سوي پيشرفت و كمال رهنمون ميسازد. تمام نهادها و راهكارهاي انساني توسط علم (علت/عينيت) تحليل و بسط مييابند.
6ـ علت چيزي نيست جز قضاوت نهايي در مورد امري كه حقيقي و نتيجتاّ درست و خوب (قانوني و اخلاقي) است. آزادي دربردارنده مفهوم اطاعت از قوانيني است كه بر آگاهي مكشوف بوسيله علت منطبق است.
7ـ در جهاني كه توسط علت اداره ميشود، امر حقيقي هميشه همسان خوب و صحيح و زيبا است و بنابراين تعارضي ما بين آنچه صحيح و آنچه حقيقي است وجود ندارد.
8ـ بنابراين علم به عنوان الگويي براي كليت يا جزء جزء اشكال مفيد آگاهي مطرح ميگردد. علم بيطرف و عيني است. دانشمنداني كه آگاهي را توسط توانائيهاي عقلاني بيغرضانه خويش پايه ميگذارند، بايد در جستجوي قوانين علي آزاد باشند و توسط دغدغههايي چون پول و قدرت وسوسه نشوند.
9ـ همچنين، زبان يا شيوه بياني كه در راه ايجاد و اشاعه علم بكار گرفته ميشود بايد، عقلايي باشد .زبان براي عقلاني بودن بايد واضح، و كاردكردش تنها بايد نماياندن جهاني واقعي يا ادراكپذير باشد كه اذهان عقلايي رويت مينمايند. و بايد ارتباطي عيني و ثابت بين موضوعات تفهيمي و كلماتي كه آنان را مينمايند (مابين دليل و مدلول) وجود داشتهباشد.
همانطور كه ميدانيد، شماري از مقدمات بنيادين انسانگرايي يا مدرنيسم هستند كه عملا تمام ساختارها و نهادهاي اجتماعي ما را اعم از دموكراسي، قانون، دانش، الهيات و زيباييشناسي توجيه و تشريح ميكنند.
مدرنيته اساسا در مورد نظم و عقلانيت و عقلايي شدن است كه نظم را از پس بينظمي خلق ميكند و پيش فرض آن اين است كه هر چه عقلانيت بيشتري خلق گردد به نظم بيشتري ميانجامد و هر چه جامعهاي نظم يافتهتر باشد، كاركرد بهتر و عقلانيتري خواهد داشت.
بدين دليل، مدرنيته به دنبال جستجوي تمام سطوح فزاينده نظم است و جوامع مدرن پيوسته مراقب هر چيزي كه بينظمي خوانده مي شود و مي تواند در نظم خلل ايجاد كند هستند. پس جوامع مدرن پيوسته بر ايجاد تضادي مضاعف بين نظم و بينظمي تكيه ميكنند تا بتوانند بر ارجحيت نظم تاكيد ورزند اما براي انجام اين كار بايد چيزهايي نماينده بينظمي باشند. بنابراين جوامع مدرن بايد مرتبا بينظمي ايجاد كنند. در فرهنگ غربي اين بينظمي به ديگري تعبير مي شود كه در ارتباط با ديگر تضادهاي ثنايي (دو گونهاي) توصيف ميگردد. پس هر چيزي كه غير سفيد، غير مذكر و ناهمجنسگرايانه و غير بهداشتي و غير عقلاني و……باشد، بخشي از اين بينظمي ميگردد و بايد از جامعه مدرن عقلاني حذف گردد.
راههايي كه جوامع مدرن به سمت ايجاد گروههايي تحت عنوان نظم و بي نظمي طي ميكنند بايد همصدا با كوشش در جهت نيل به ثبات باشد.
فرانسوا ليوتار تئوريسيني كه آثارش را سايروپ در مقالهاش در مورد پست مدرنيسم تشريح كرده، ثبات را با انديشه تماميت يا يك نظام تماميت يافته، يكسان ميپندارد.
تماميت و ثبات و نظمي كه ليوتار از آنها سخن مي گويد در جوامع مدرن از طريق مفاهيم فراروايتها يا روايت اصلي
حفظ ميشود، يعني داستانهايي كه خود يك فرهنگ براي راهكارها و باورهاي خود نقل ميكند. مثلاً يك فراروايت در فرهنگ آمريكايي اين داستان ميتواند باشد كه دموكراسي، روشنگرانهترين (عقلانيترين) شيوه حكومت است و سرانجام به سعادت عالمگير انسان منجر خواهد شد.
بنا بر سخنان ليوتار هر گونه سيستم عقيدتي يا ايدئواوژيكي، فراروايتهاي خاص خود را دارد.
به عنوان مثال، فراروايت ماركسيسم اين ايده است كه سرانجام، سرمايهداري از درون متلاشي خواهدشد و يك دنياي آرماني سوسياليستي شكل خواهدگرفت.
احتمالاً شما فراروايتها را به عنوان نوعي از فراتئوري يا فرا ايدئولوژي تلقي ميكنيد. يك ايدئولوژي كه ايدئولوژي ديگر را توصيف ميكند! (مانند ماركسيسم) و داستاني است كه براي توصيف نظامهاي عقيدتي موجود، روايت ميگردد.
ليوتار ميگويد كه تمام جوانب جوامع مدرن كه دربردارنده علم، به عنوان شكل اصلي آگاهي هستند، به چنين فراروايتهايي متكي اند. بنابراين پست مدرنيسم نقد فراروايت هاست و گونهاي آگاهي است كه چنين روايتهايي به آن در پوشاندن تناقضات و ناثباتي هاي جداييناپذير موجود در هر سازمان يا راهكار اجتماعي، كمك ميكنند. به بيان ديگر، هر گونه تلاش براي ايجاد نظم، هميشه ميزان يكساني از ايجاد بينظمي را ميطلبد.
اما يك فراروايت، شكلگيري اين گروهها (گروههاي بينظمي) را با توضيح اينكه بينظمي واقعاً هرج و مرج و بد، و نظم واقعاً بخردانه و خوب است، ميپوشاند.
پست مدرنيسم در رد فراروايت ها از حمايت روايتهاي كوچك سود ميبرد، روايتهايي كه بيشتر به توصيف راهكارهاي كوچك و حوادث محلي ميپردازد تا مفاهيمي در مقياس گسترده عالمگير يا جهاني!
روايتهاي كوچك پست مدرنيسم هماره وابسته به موقيعت، موقتي، اتفاقي ميباشد و هيچ گونه ادعايي مبني بر جهانشمولي، حقيقت، علت يا ثبات ندارند.
جنبه ديگر انديشه روشنگري يعني بخش پاياني 9 نكته مزبور، ايدهاي است كه زبان را مفهومي واضح و كلمات را تنها به عنوان نماينده افكار و اشيا باز ميشناسد و معتقد است كه كلمات هيچ گونه كاركردي فراسوي اين امر ندارند. جوامع مدرن بر اين انديشه تاكيد ميكنند كه علت هميشه به معلول اشاره دارد و واقعيتها در معلول ها
اسكان مييابند. بهر حال در پست مدرنيسم، تنها علتها هستند كه وجود دارند و تفكر وجود هر گونه واقيعت ثابت و جاودانه واين تفكر كه معلولي وجود دارد كه علت بدان اشاره ميكند، محو ميگردد. به بيان دقيقتر، در جوامع پست مدرن، تنها سطوحي بدون عمق موجود است، تنها علت هايي بدون معلول!! شيوهاي ديگر براي طرح اين موضوع بر طبق نظريه جين بادريلارد وجود دارد و آن مفهوم اين است كه در جامعه پست مدرن، اصلي وجود ندارد و تنها كپيهايي از آن (اصل) موجود است كه او آنها را تصوير يا پيكره مينامد.
به عنوان مثال، در مورد نقاشي و پيكر تراشي بينديشيد! جايي را تصور كنيد كه كار اصلي ونگوك موجود باشد و
همان طور هزران نسخه كپي شده از آن، با اين حال اثر اصلي همان است كه بالاترين ارزش را دارد (خصوصا ارزش پولي!)، در حال آن را با سي دي يا نوارهاي موسيقي مقايسه كنيد كه در آن مانند نقاشي، نسخه اصل يا ضبط شدهاي كه به ديوار آويخته شود يا در گاوصندوق نگهداري گردد وجود ندارد، بلكه ميليونها نسخه كپي شده از آن وجود دارد كه همه آنها يكسان اند و به قيمت تقريباً مشابهي فروخته ميشوند.
گونه ديگري از پيكره يا تصوير بادريلارد ميتواند مفهوم واقيعت مجازي باشد. واقيعتي كه توسط تقليد ايجاد شدهاست كه در آن هيچ گونه اصلي وجود ندارد. همچنين اين مفهوم در بازيها و شبيه سازيهاي رايانهاي جلوه مييابد، و بالاخره پست مدرنيسم با سئوالاتي در مورد سازمان آگاهي مرتبط ميشود، در جوامع مدرن، آگاهي با علم يكسان دانستهميشود و با اشكال روايي مقابله ميگردد.
علم، شكلي خوب از آگاهي است و اشكال روايي، بد، ابتدايي و غير عقلاني است (و بنابراين به زنان، بچهها و انسانهاي بدوي و ديوانگان) مربوط ميباشد. بهر صورت، آگاهي تنها براي خودش سودمند است. بنابراين شخص از طريق آموزش به آگاهي دست مييابد تا بطور كلي شخصي آگاه و تحصيل كرده گردد. اين امر، دقيقاً هدف آموزش هنرهاي آزاد است.
با اين حال، در جوامع پست مدرن، آگاهي نقش كاربردي مييابد. شما چيزهايي را ميآموزيد، نه فقط براي اينكه آن را بدانيد، بلكه آن آگاهي را بكار ببريد.
همان گونه كه سايروپ در كتاب خود متذكر ميشود:سياست آموزشي امروزين بيشتر بر مهارتها و آموزش تاكيد ميورزد تا بر آرمانهاي مبهم انسانگرايانه در مورد آموزش!
اين امر بخصوص به بحراني براي فارغالتحصيلان انگليسي (مليت انگليسي) بدل گشته كه با مدركشان چه كاري ميتوانند بكنند؟
آگاهي نه تنها در جوامع پست مدرن توسط كاربردش توصيف شده، بلكه اين آگاهي بيشتر از جامعه مدرن توزيع، ذخيره و به گونه متفاوتي طبقهبندي شدهاست.
خصوصاً ظهور تكنولوژي الكتريكي رايانهاي، انقلابي را در روشهاي ايجاد و توزيع و استفاده از آگاهي در جامعه ما (آمريكا) ايجاد كردهاست (در واقع شايد بتوان گفت كه پست مدرنيسم به بهترين وجه، بوسيله ظهور تكنولوژي رايانهاي كه در دهه 1960 آغاز شد, توصيف گشته و بدان مربوط شده و به صورت نيرويي غالب در تمام ابعاد زندگي اجتماعي در آمده است! )
در جوامع پست مدرن هر آن چه نتواند توسط رايانه به قسمتي قابل تشخيص درآيد، به بيان ديگر، هر آنچه كه قابل اندازهگيري نباشد. مفهوم آگاهي از آن سلب خواهدشد. در اين الگو متضاد آگاهي، جهل نيست حتي اگر چه اين امر،الگويي مدرن و انسانگرايانه باشد، اما بيشتر به بينظمي تعبير مي شود.
هر آنچه شرايط گونهاي از اين آگاهي را نداشته باشد به بينظمي تعبير ميگردد و امري است كه درمحدوده اين نظام، غير قابل شناسايي است.
ليوتار ميگويد: پرسش مهمي كه براي جوامع پست مدرن مطرح است، شخصي است كه تصميم ميگيرد كه چه چيزي آگاهي و چه جيز بينظمي است؟ و همچنين فردي كه درباره مقتضيات تصميم اتخاذ ميكند. چنين تصميماتي كه بايد در مورد آگاهي اتخاذ گردد، خصايص انسانگرايانه و مدرن گذشته را مانندسنجش آگاهي به مثابه حقيقت (خصيصه تكنيكي آن) يا به مثابه نيكي يا عدالت (خصيصه اخلاقي آن) يا زيبايي (خصيصه زيباشناسي) شامل نميشود. به بيان دقيقتر، ليوتار ميگويد:آگاهي الگويي از يك بازي زباني را دنبال ميكند، همانطور كه توسط ويتگنشتاين مطرح شده است. (براي كساني كه به اين بحث علاقهمند سايروپ توصيف بسيار خوبي از اين مفهوم در مقاله خويش ارائه كرده است).
پرسشهاي بيشماري هستند كه بايد درباره پست مدرنيسم مطرح شوند، يكي از مهمترين پرسش ها در مورد
و...