فهرست مطالب
مبانی پایه مشترک در ادبیات و معماری 4
شعر و فضای آن : 4
_بافت و شناسه 8
حرکت و مفهوم آن 14
فلسفه رنسانس 21
ادبیات رنسانس 25
رنسانس در معماری 26
مکتب رمانتیسم 35
"من" محور کلیدی شناخت شناسی رمانتیسم 36
رمانتیسیسم در شعر معاصر : شعر نو و نیمایی 43
رمانتیسم در معماری : معماری ارگانیک 51
رابطه ی ارگانیسم با محیط خود و قیاس آن با معماری 54
رابطه ی بین فرم و عملکرد 54
مکتب دادائیسم 65
هنر طغيان 67
رسالت هنری دادا 67
نوآوری های دادا 71
مکتب سورئالیسم 77
اصطلاح موج نو ،سراغاز و وجهه تسمیه 84
ویژگی های شعر موج نوو شعر حجم گرا 86
زمینه و عوامل پیدایش جریان موج نو و شعر حجم گرا 91
اصطلاح حجم گرایی ، سرآغاز و وجه تسمیه آن 93
داداویسم و سورئالیسم در معماری: 95
موضوع اصلی دیکانستراکشن 97
پارک ویلت- برنارد چومی 102
نمونه هایی از معماری دیکانستراکشن 104
معماری کیهانی 106
اساس معماری پیدایش کیهانی پر مفاهیم زیر استوار است: 106
تالار کنسرت والت دیسنی _ فرانک گهری 108
تالار کنسرت والت دیسنی_ فرانک گهری 108
موزه گوگنهایم_ فرانک گهری 109
هتل_ فرانک گهری 110
هتل_ فرانک گهری 110
ری و ماریا، مرکز استاتا ، موسسه انرژی ماساچوست_ مرکزی گهری 111
منابع: 112
مقدمه
شعرو ادبیات دو ابزار نیرومند برای طراحی به شمار میروند تمامی شیوههای ادبی سودمند هستند، اما برای اهداف طراحی خلاق، شعر بر ادبیات رجحان دارد. شعر به مثابه مجموعهای از كلام مكتوب است كه رویكردهای جمعی مردم را خلاصه میكند و به عنوان بیانگر «یكتایی» ویژه فضا و مكان لازمه هر طرح ملی، منطقهای و محلی است.
قطعات ادبی، مانند «صورت مساله» معماری از اواسط دهه 1970 تا اواخر دهه 1980 مورد توجه بسیاری قرار گرفته بود. آنها از اولویتهای عملی معماری، دست به ساخت گزیدههایی زدند كه آنها را میتوان با ارزش هنریشان به عنوان قطعات ادبی تلقی كرد.
یكی از عوامل بنیادی مشترك میان شعر و معماری شفافیت است، سبكی است و یا شاید تمام هستی است. شعر و معماری میتوانند در نور با یكدیگر هم آوا شوند با ذات نوری خود فاصلهها را از میان بردارند و معماری كه شاعر فضای شایسته زندگی است. در آزادمنشی، شعر، همنشینی و آمیزش با تلاشهای خلاقانه، الهامبخشی و انگیزهبخشی را میجوید.
فضایی شاعرانه است كه با مواد و مصالح ساخت و ساز و تلفیق فضاها حس سیالیت و سبكی را به مراجعه كننده و فضا ببخشد و تصاویر ذهنی و خیالانگیز ایجاد كند. انسان با حواس پنجگانه خود با محیط اطراف ارتباط برقرار میكند. در بعضی موارد خاطرهای ماندگارو تأثیرگذار حاصل ارتباط انسان با محیط اطراف اوست. در طراحی فضای شاعرانه و ادبیانه چنین كیفیتی مطلوب به نظر میرسد.
در این تحقیق به بررسی برخی تشابهات بین این دو می پردازیم و پیوستگی بین آنها را مورد مطالعه قرار می دهیم.
مبانی پایه مشترک در ادبیات و معماری
_فضا
فضا جایی است که در آن زندگی می کنیم یا جایی که در خیال خود می پرورانیم. فضا خیال و خیال فضا است . هر چیزی که انسان به آن فکر می کند و یا در خیال خود می پروراند دارای فضایی است . فضا وجود مادی ندارد ولی این قابلیت را دارد که در وجود خود عناصری مادی و یا معنوی را جای دهد . انسان تنها زمانی قادر است حالتی خاص، مثلاً ناراحتی یا خوشحالی را به فردی دیگر منتقل نماید که فضایی غمگین یا شاد ایجاد کرده باشد و این فضا نیز توسط دیگران قابل درک باشد .
باید نکته ای را در اینجا ذکر نمود : « فضا جایی نیست که اشیاء در آن حضور پیدا می کنند بلکه وسیله ای است که به واسطۀ ذات خود زمینه حضور اشیاء را در خود فراهم می سازد . » برای درک این مفهوم کافی است به این نکته توجه داشته باشیم که فضا عنصری غیر مادی است ولی دارای ذاتی خاص ، که می تواند اشیاء را در خود جای دهد . یا می توان به این صورت گفت که این اشیاء نیستند که فضایی را شکل می دهند ، بلکه این ذات فضاست که اشیائی خاص را در خود جای می دهد و به آنها شکل و شمایلی خاص می بخشد .
حال می خواهیم از تعاریف و توضیحات فوق استفاده نماییم و به تعریفی از فضا در شعر و معماری برسیم تا بتوانیم از پس آن شباهتها و تفاوتهای این دو را بررسی کنیم .
شعر و فضای آن :
در پیش در آمد این گفتار ذکر کردیم می توان فضا رابه عنوان وسیله ای در نظر گرفت تا انسانها از طریق آن عواطف ، احساسات ، تفکرات و ا ندیشه های خود را به دیگران منتقل نمایند . تا انسانی نتواند فضای ذهن خود را که در قالب تفکر یا احساسی خاص به وجود آمده است به تصویر بکشد هیچ فرد دیگری نمی تواند آن را درک نماید . تمامی هنرها وجود خود را از طریق ایجاد فضا به دست آورده اند . فضایی که هنرمندی با نگرشی خاص نسبت به دنیای پیرامون خود آن را خلق کرده است .
شاعر کیست و شعر چیست ؟ شاعر هم فردی مثل سایر انسانهاست . او در زندگی خود به نگرشی خاص می رسد . او می خواهد سایرین را از این نگرش آگاه کند بنابران نیاز دارد تا فضایی را ایجاد نماید .
شعر ، فضای اوست . و شعر در خود کلماتی منظوم ، دارای وزن و ریتم را جای داده است .
فرو داشت دست از کمربند اوی
تهمتن چنان خیره مانده بدوی
دو شیر اوژن از جنگ سیر آمدند
تبه گشتهو خسته و دیر آمدند
دگر باره سهراب گرز گران
ز زین برکشید بیفشرد ران
بزد گرز و آورد کتفش به درد
بپیچید و درد از دلیری بخورد
بخندید سهراب گفت ای سوار
بزخم دلیران نهی پایدار
شعری که در بالا آورده شد گوشه ای از نبرد رستم و سهراب در شاهنامه فردوسی بود . هدف فردوسی ایجاد فضایی بوده که نحوۀ نبرد این دو را به تصویر بکشد . فضایی که او در خیالش به آن شکل داده به گونه ای بسیار زیبا در شعرش به تصویر در آمده است . کلمات در شعر او به واسطه فضایی که در ذهن او بوده است به این شکل آمده اند . و این دقیقاً همان نکته ای است که در پیش درآمد این گفتار ذکر کردیم . این کلمات نیستند که فضای شعر فردوسی را بوجود آورده اند بلکه این فضای شعر اوست که کلماتی اینچنین را طلب می کند .
تمامی شعرا شعر می گویند و نگرش خاص خود را از طریق فضای شعر خود به دیگران منتقل می نمایند . و چون انسانها دارای قالبهای فکری مختلف می باشند هر کدام نگرشی خاص به خود را دارند . نتیجۀ این امر ایجاد زبانهای گوناگون در شعر است که هر کدام تنها مختص به یک فرد می باشد و به راحتی می توان آنها را از هم تمیز داد.
به نام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه بر نگذرد
بشنو از نی چون حکایت می کند
و ز جدایی ها شکایت می کند
الا یا ایها الساقی ادر کأساً و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاده مشکلها
اهل کاشانم .
روزگارم بد نیست .
تکه نانی دارم ، خرده هوشی ، سر سوزن ذوقی .
در مورد شعر هر شاعر می توان گفت ، فضایی خاص به خود را برای مخاطب پدید می آورد . فضایی که زمینه بروزش را در ذهن مخاطب و به شکل خیالی در خاطر وی به دست می آورد . در اصل فضای شاعر به شکل خیال برای مخاطب قابل درک است و مخاطب نمی تواند آن را به صورت بصری درک کند .
البته درک فضای مورد نظر تمامی شعرا به راحتی برای تمامی افراد میسر نیست . زیرا همانطور که ذکر شد فضای شاعر به شکل خیال در ذهن مخاطب بروز می کند . و مخاطبی که شعری را می خواند دارای سطحی خاص از اطلاعات و دانش می باشد ، در اینجا این احتمال وجود دارد خیال وارد شده در مخاطب سطحی یا عمقی باشد ، که در هر صورت ممکن است با فضای مورد نظر شاعر در شعرش تفاوت داشته باشد .
آنکس که به دست جام دارد
سلطانی جم مدام دارد
آبی که خضر حیات از او یافت
در میکده جو که جام دارد
فضا در معماری
فضای معماری نیز به وجود آمده است ؛ تا علایقی خاص ، احساساتی ناب وب تفکری برتر را به تصویر بکشد . فضای معماری فضایی کالبدی است که به صورت بصری قابل درک می باشد . گرچه همیشه این امکان وجود دارد یا شاید هدف برخی از فضاها در معماری اینچنین بوده است ؛ که فکر را به سویی خاص و به فضای خیالی دیگری معطوف نمایند . نظیر آنچه که در باغ ایرانی مشاهده می کنیم که هدف آن فرار از فشارها و روزمرگیها و سوق دادن فرد به سوی زیبایی های طبیعت و در نهایت به تصویر کشیدن بهشت بوده است .
معماری یعنی خلق و ساماندهی فضاها ، فضاهایی که ممکن است هر کدام القا کننده حالتی خاص در مخاطب خود باشند . منتهی مسئله ای که در مورد درک از فضاهای معماریمهم می نماید این نکته می باشد که بیشترین درک از فضای معماریبه وسیله چشم صورت می گیرد البته نقش سایر حواس هم در درک برخی از فضاها اهمیت دارد .
معمار یک بنا ایده ای خاص را در سر می پروراند و برای اینکه بتواند این ایده را به تصویر بکشد نیاز به خلق فضا دارد . و این فضای اوست که تعیین می کند کدام دیوار از چه نوع مصالحی به چه رنگی در کجای فضای او ظاهر شود . شاید خیلی از مردم به غلط این برداشت را داشته وباشند فضای معماریرا دیوار ها ، ستونها و سقفهایی که محصورش کرده اند به وجود آورده است . در صورتی که این برداشت نسبت به فضای معماریکاملاً غلط می باشد چون همانطور که در پیش درآمد ذکر شد این ماهیت فضاست که تعیین می کند کدامین عنصر در کجا قرار گیرد .
معمار می خواهد فضایی خاص را با هدفی خاص خلق کند ؛ مثلا در مساجد ، او فضایی را شکل می دهد که احساس تقدس ، توحید و هرآنچه که انسان را به خالق خود نزدیک تر می کند در ذهن مخاطب رسوخ کند . نظیر مسجد شیخ لطف الله درمیدان نقش جهان اصفهان که حتی فردی مسیحی نیز آنجا احساس تقدس و سبکی روح می کند و این امر به دلیل فضای خاص خلق شده در آن مسجد است .
آنچه که می توان در مورد فضای معماری به اختصار بیان نمود به شرح زیر می باشد :
- فضای معماریفضایی کالبدی است و از طریق بصری درک می شود
- فضای معماریهدفی خاص را دنبال می کند که القاء هدف آن در تمام افراد جامعه و در سطوح فکری مختلف تقریباً یکسان می باشد . ( نظیر مسجد شیخ لطف الله )
- فضای معماریفضایی است که در دل خود عناصری مادی را جای داده است .
- فضای معماری دارای روح است و در ذهن انسان رسوخ می کند و خیالاتی خاص را پدید می آورد .
_بافت و شناسه
بافت عناصر ، تصویری از تداوم وگستره ای است که تا بینهایت امتداد می یابد . و هر عنصر نیز دارای مکانی محدود و محصور می باشد ، که به نوعی کلیت وجود آن درک می شود . به بیان ساده تر بافت یک پس زمینه حاصل از تکرار و تداوم عناصری هم خانواده می باشد . برای نمونه لباسهایی که می پوشیم دارای بافتی خاص به خود است . ممکن است در هر بافتی عناصر شاخص خود نمایی کنند که به این عناصر شناسه می گویند برای مثال در بافت پارچه ای به رنگ زرد گلهایی به رنگ قرمز به صورت شناسه خود نمایی می کنند .
هر شناسه ای وجود خود را مدیون یک بافت است . تا بافتی نباشد شناسه ای هم وجود نخواهد داشت . در اصل شناسه جزئی از یک بافت است که به دلایلی خاص بروز و نمود پیدا می کند و می تواند خاصیتهای فرهنگی ، معنوی و اندیشه ای یک بافت را به بهترین شکل و کوتاهترین زمان به تصویر درآورد .
شناسه در مقابل بافت خود حجمی بسیار کوچک را اشغال می نماید ولی قادر است معانی بسیار عظیمی را در خود جای داده و به نوعی معرف خاصیتهای موجود در بافت خود باشد .
برای رسیدن به درک درستی از بافت و شناسه ، در این مقطع به سراغ این مفاهیم در شعر و معماری می رویم و در هر مورد مسئله را با مثالهایی پیگیری می نماییم .
شاعری همچون مولانا هزاران بیت شعر سروده است که هر کدام ماهیت و مرتبت خاص به خود را دارند ولی نی نامۀ وی همچون گوهری در اشعار او می درخشد . تعداد زیادی از مردم مولانا را به واسطه همین مثنوی می شناسند . مولانا در این مثنوی در ابیاتی نسبتاً محدود خودش را به تصویر کشیده است . نی نامه همچون شناسه ای در بافت اشعار وی خود نمایی می کند . و در آن نی به عنوان شناسه قابل درک است.
بشنو از نی چون حکایت می کند
همچو نی زهری و تریاقی که دید
همچو نی دمساز و مشتاقی که دید
نی حدیث راه پر خون می کند
نی خود مولانا است و مولانا به دلایلی خود را به نی تشبیه کرده است . زیرا نی خواصی دارد که می
به دست آوردن آخرت و عده ای هم تنها برای خدای خود ، کسی که به آنها هستی بخشیده است . دو منار هریک نشان دهنده یک جهان است پس انسانی عبادش عبادت است که تنها خدا را به خاطر خود خدا عبادت کند . نه آنکه به واسطۀ دنیا و آخرتش عبادت کننده او باشد . پس دنیا و آخرت را پشت سر گذاشته ، از میان آنها می گذرد و برای عبادتی واقعی وارد مسجد شده به سوی گنبد روان می شود تا پروردگارش را در آغوش گیرد .
وجود شناسه در شعر و معماری به راحتی قابل مشاهده است . شاعر هزاران بیت می گوید ولی در تمام شعر های او شعری وجود دارد که شاه اشعارش است و در آن شعر بیتی ،که شاه بیت اوست در شاه بیت او نیز کلمه ای وجود دارد که تمام شاه بیتش را خلاصه می کند . در اصل این کلمه شناسه بافت شعری یک شاعر است .
معماران نیز سازندۀ شهر ها هستند ، آنها شهری همچون یزد را می آفرینند . و در یزد که دارای بافت فرهنگی خاص و مردمی مذهبی است مسجدی همچون مسجد جامع را می سازند . این مسجد دارای عناصری خاص همچون سردر ورودی وگنبد است که بار معنایی و سایر عوامل بصری ، آنها را به عنوان یک شناسه در بافت مسجد و همین طور بافت شهری یزد معرفی می کند .
حال می توانیم بگوییم وجود عناصر شاخص در زمینه بافت یک اثر ادبی یا معماری که آن را شناسه نامیدیم وجه تشابه دیگری را میان ادبیات و معماری پدید آورده است .
_حرکت
فرازهای پیشین گوشه ای بود از آنچه که شعر و معماری خود را به وسیله آن معرفی می نمایند و آن چیزی جز فضا نیست ؛ چون همانطور که ذکر شد هر تفکر ، خیال و اندیشه ای برای اینکه خود را معرفی نماید نیاز به خلق فضا دارد و این اولین تشابه معماری و شعر است . البته فضایی که شعر خلق می کند با فضای معماری تفاوت دارد زیرا فضای معماری فضایی مادی است ولی فضای شعر فضایی معنوی می باشد که در خیال شکل می گیرد .
فضای شعر تنها زمانی قابل درک است که فردی شعری را بخواند و این امر به فرد بستگی دارد ، یعنی فرد آزاد است که شعری را بخواند یا نخواند . ولی همین فرد هنگامی که از خیابان یا کوچه ای عبور می کند بناهای مختلفی را می بیند ؛ که هریک باهم و در تقابل بایکدیگر نیز فضاهایی را ایجاد نموده اند . در اصل فرد خواسته یا ناخواسته ناچار به درک فضاهایی است که توسط معماران به وجود آمده است . و لی در مورد شعر این طور نیست او تنها زمانی فضای یک شاعر را درک می کند که خود بخواهد و اشعار او را بخواند .
شعری که شاعر می گوید ممکن است دو پهلو باشد و معانی مختلفی از آن درک شود . این مسئله مستقیماً به سطح فکری و اندیشه ای مخاطب مربوط می شود که در سطح آگاهیهای خود چه برداشتی از شعر شاعری خاص دارد . ولی در معماری به این شکل نیست درک از فضاها در غالب موارد بین تمامی سطوح فکری و اندیشه ای فقط یکی می باشد . نظیر احساس سبکی که در مسجد شیخ لطف الله برای هر ناظری پیش می آید .
آنچه که در این گفتار ذکر شد هدفی خاص را دنبال می کند . حال که ما می دانیم تمامی هنرها و از آن میان شعر و معماری وجود خود را مدیون خلق و درک فضا هستند ؛ و خلق و درک هر فصا نیازمند ابزارهایی خاص به خود است بنابراین گفتار های بعدی حول رابطه ها تشابهات ادبیات و معماری در این زمینه خواهد بود .
حرکت و مفهوم آن
در فیزیک حرکت زمانی اتفاق می افتد که جسمی از نقطه ای به نقطه دیگر تغییر مکان یابد . ولی شاید مفهوم فیزیکی حرکت تنها جزئی از مفهوم حرکت در هنر باشد . حرکت در هنر وسیله ای است برای درک فضا همانطور که در گفتار اول ذکر شد تمامی هنرها وجود خود را از طریق خلق فضا به دست می آورند . حال که این فضا خلق شده است وسیله ای لازم است تا آن را درک نماییم و حرکت اولین چیزی است که در این میان خود نمایی می کند .
حرکت در فیزیک یعنی جابجایی یک جسم دریک محیط که تماماً از جنس ماده است ؛ جسمی مادی در محیطی مادی از نقطه ای مادی به نقطۀ مادی دیگری انتقال می یابد . اما حرکت در هنر یعنی پرواز روح ، یعنی خروج از دنیای ماده و سفر به دنیای خیال ؛ خیالی که می تواند در محیطی مادی اتفاق بیفتد . انسانها متولد می شوند ، رشد می کنند و می میرند . و این ذات هستی است . در اصل آنها از ابتدایی خاص به انتهایی خاص می رسند .
تمام هستی در حرکت است و ما نیز جزئی از آن به شمار می رویم . فضای هستی وجود خود را مدیون حرکت است . سیاراتی که به دور ستارگان می چرخند و منظومه هایی را تشکیل می دهند و آنها نیز به دور خود در چرخش هستند و الی آخر .
می توانیم بگوییم حرکت جوهرۀ درک هر فضایی است . حرکت می تواند به شکل فیزیکی ، بصری و یا خیالی با شد .
حرکت فیزیکی : یعنی جابجایی جسم فرد در فضایی که توسط عناصر مادی قابل درک شده اند .
حرکت بصری : حتی وقتی که در نقطه ای از فضا به صورت ثابت ایستاده ایم . چشمها حرکت داشته و از نقطه ای به نقطه دیگر تغییر مکان دهند .
حرکت خیالی : گاهی روح انسانها درفضای خاصی از تن جدا می شود و خیالاتی را در ذهن متبادر می نماید و در اصل انسان را از جهانی به جهانی دیگر سوق می دهد و این حرکت ، حرکت خیالی است .
باید نکته ای را ذکر نمود ، هر حرکتی در ذات خود دارای سکونهایی نیز می باشد . به زبان ساده تر سکون و حرکت در کنار یکدیگر بوده و در کنار هم است که هر کدام معنی پیدا می کنند . حرکت بی سکون سکون بی حرکت معنایی ندارد . آیا می توان گفت پایانی بی آغاز یا آغازی بی پایان داریم ؛ حرکت تغییر حالتی است که ابتدا و انتهایش سکون است .
آنچه که در این چند خط ذکر شد خلاصه ای از مفهوم حرکت بود . و یا شاید تغییر دیدگاهی نسبت به آن . در اصل در این مورد می توان گفت هرگاه ذهن انسان از فضایی خاص جدا گردد و به فضایی دیگر ورود نماید ؛ این حرکت بوده است که چنین تغییر مکانی را امکان پذیر کرده است . حرکتی که می تواند از جهانی مادی به جهانی مادی و یا غیر مادی . یا از جهانی غیر مادی به جهانی مادی یا غیر مادی رخ دهد و.
نکته ای در گفتار اول ذکر کردیم ؛ هر هنرمندی از طریق ایجاد فضا قصد دارد احساسات ، اندیشه ها و نگرش خاص به خود را در موردی خاص در معرض دید عموم قرار دهد . نگرش او به دنیا را حرکت ایجاد کرده است پس فضایی که او شکل می دهد تنها از طریق حرکت قابل درک است . آنچه در ادامه می آید مفهوم حرکت در شعر و معماری و نحوه بروز آن در این دو می باشد ، تا در ادامه تشابهات و تفاوتهای این دو را بررسی نماییم .
حرکت در شعر
هر هنرمندی به واسطه حرکت به نگرش خاص خود می رسد ( سیر آفاق و انفس ) . و به همین دلیل است که باید برای درک فضای وی در آن حرکت کنیم . شاعر فردی مثل سایر انسانها دارای تخیل ، احساسات و تفکرات خاص به خود می باشد . او در فکر خود را ه می رود یا شاید فکر خود را راه می برد ؛ به سویی خاص به آنجایی که می خواهد در موردش شعر بگوید . مثلاً می خواهد فضای کشته شدن سهراب به دست رستم را به شعر تبدیل کند ، او فضا را ایجاد کرده است و خود را در آنجا قرار داده است حال در آن فضا شروع به حرکت می نماید تا احساس واقعی خود را به تصویر بکشد :
ازین نامداران و گردنکشان
کسی هم برد نزد رستم نشان
که سهراب کشتست و افگنده خوار
همی خواست کردن تو را خواستار
چو بشنید رستم سرش خیره گشت
جهان پیش چشمش همه خیره گشت
همی بی تن و تاب و بی توش گشت
بیفتاد از پایو بی هوش گشت
بپرسید از آن پس که آمد به هوش
بدو گفت با ناله و با خروش
بگو تا چه داری ز رستم نشان
که گم باد نامش زگردنکشان
مفهوم حرکت در این قسمت از شعر فردوسی به خوبی قابل درک است او افکار خود را پیرامون نبرد پدر و پسر به حرکت واداشته است تا فضایی واقعی و ناراحت کننده را به تصویر بکشد . و حال ما شعر او را می خوانیم و خواندن یعنی حرکت و به خیال می رسیم خیالی در دنیایی دیگر و ازجنسی دیگر دارای احساساتی ناب که پدری چگونه پسر خود را می کشد و بعد در سوگ آن زاری می کند :
چو من نیست گرد گیهان یکی
به مردی بدم پیش او کودکی
بریدن دو دستم سزاوار هست
جز از خاک تیره مبادم نشست
چه گویم چو آگه بود مادرش
چگونه فرستم کسی را برش
چه گویم چرا کشتمش بی گناه
چرا زور کردم بر و بر سیاه
کدامین پدر هرگز این کار کرد
سزاوارم اکنون به گفتار سرد
پس تا به اینجا می دانیم فضایی که شاعر به وسیله حرکت درک و ایجادش می کند تنها با حرکت نیز قابل درک است . منتهی همانطور که قبلاً نیز گفته شد حرکت بدون سکون معنایی ندارد و هر آغازی را پایانی و هر پایانی را آغازی است .
ما شعر شاعر را می خوانیم . هر کدام از ما روحیات خاص به خود را داریم و ممکن است در زمانی که می خواهیم شروع به خواندن شعر وی نماییم در سر خود خیالاتی خاص داشته باشیم . به بیان دیگر در فضایی دیگر باشیم ؛ حالا قرار است فضای شاعر را درک کنیم . او ما را به این کار دعوت می نماید ، پس باید امکانات این دعوت را نیز مهیا کرده باشد . و دقیقاً همینطور است : او قصد دارد ما را از فضای ذهن خودمان خارج نماید و به فضای ذهن خود وارد کند . بنا براین بین فضای ما و او مکث یا سکونی وجود دارد .
ذهن آماده پذیرایی است ، از فضای خود خارج و به فضای شاعر وارد می شود و خود را آماده حرکتمی نماید .
… از نی چون حکایت می کند
از جدایی ها شکایت می کند
کز نیستان تا مرا ببریده اند
در نفیرم مرد و زن نالیده اند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
هرکسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
خواننده این شعر حرکت خود را در شعر آغاز نموده است او در فضای شاعر راه می رود ، همانطور که گفتیم هر آغازی را پایانی است . و شاعر باید این حرکت را در جایی به پایان برساند جایی که معمولا نتیجه هر آنچه که گفته است در آن هویدا می شود .
آینه ات دانی چرا غماز نیست
ز آنک زنگار از رخش ممتاز نیست
بشنوید ای دوستان این داستان
خود حقیقت نقد حال ماست آن
پس می دانیم شاعر حرکت خود را با سکون آغاز می نماید و با سکون نیز به پایان می رساند . و دقیقاً این حالت در ذهن خواننده اثر وی نیز به وجود می آید . او هم از سکون حرکت و از حرکت سکون می سازد . شاید این مفهوم را در نحوه خواندن شعر توسط افراد نیز دیده باشیم ابتدا با لحنی آرام کم کم اوج می گیرند و باز هم با لحن آرام به پایان می رسانند .
الا یا ایها الساقی ادر کأساً و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاده مشکلها
ببوی نافه ای کاخر صبا زان طرّه بگشاید
زتاب جعد مشکینش چه خون افتاده در دلها
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هردم
جرس فریاد می دارد که بر بندید محملها
الف ) پویایی : فضایی را که القاء کننده حس حرکت فیزیکی ( جابجایی ) در فرد باشد فضای پویا می گوییم . نظیر آنچه در باغ ایرانی مشاهده می نماییم .
ب )سیالیت : فضایی که حرکت را برای چشم ایجاد می کند نه جابجایی در فضا را . در فضای سیال این چشمهای ناظر هستند که حرکت می کنند و فضا را درک می نمایند نه پاهای وی .
- نکته : هر فضای پویایی سیال نیز می باشد زیرا به صورت ناخودآگاه حرکت چشم را نیز ایجاد می نماید
ج ) مکث : در ابتدا ذکر شد هر حرکتی در ذات خود دارای سکون می باشد و آغاز و پایان هر حرکتی را سکون تشکیل می دهد . در معماری نیز از این اصل استفاده شده است . در صورت اعمال شدن هرگونه تغییر در حرکت و یا حالت آن ، فضایی به عنوان فضای مکث در نظر گرفته شده است .
وصل ، گذر و اوج در فضای معماری ، در قالب همین سه خاصیت یعنی سکون ( مکث ) ، پویایی ( حرکت فیزیکی ) ، سیالیت ( حرک بصری ) شکل می گیرند .
نمود عینی وصل ، گذر و اوج را می توان در مسجد امام اصفهان مشاهده نمود . آنجایی که سردر این مسجد به دلیل تناسبات و تزئینات خود حس ورود را به فرد القا می کند . و فرد برای ورود از خارج به داخل مکثی می کند ( وصل ) سپس وارد فضا می شود و به صورت کاملا غیر ارادی به سوی گنبد پیش می رود و با چشمان خود تزئینات و کاشی های روی دیوارهای حیاط را مشاهده می نماید ( وصل) تا به گنبد خانه برسد ، مکث می کند و با چشمان خود تزئینات داخل گنبد را می ببیند ( اوج).
او با مکثی قبل از ورد ، حرکت و مجدداً مکث ، فضای مسجد امام اصفهان را درک کرده است. ( سکون ، حرکت فیزیکی ، حرکت بصری - وصل ، گذر ، اوج )
- نکته : علاوه بر آنچه که در باب حرکت در فضای معماری ذکر شد . فضای معماری قادر است حرکتی را ، به سوی خیالی خاص در انسان پدید آورد . نظیر احساس سبکی و تقدسی که در مساجد ایرانی به فرد القا شده و باعث آزادی او از دنیای مادی و پرواز به سوی دنیایی غیر مادی می گردد .
آنچه در مورد حرکت در معماری گفته شد را می توان به این شکل خلاصه نمود : حرکت در معماری وسیله ای است که معمار با استفاده از آن فضای ذهن خود را خلق درک می نماید . ناظر بر این اثر نیز به وسیله حرکت فضا را درک خواهد نمود . و در پایان این ذات حرکت در فضا است که باعث حرکت ذهن به سوی خیالاتی خاص می شود .
تمام آنچه که در باب حرکت ذکر شد در این کلام خلاصه می شود که حرکت وسیله ای برای درک فضا است . وجود شعر و معماری مدیون خلق فضا و درک فضا مدیون حرکت می باشد . حرکتی که در هر کدام به شکل خاص خود بوده ولی در ذات ، دارای یک ریشه می باشد .
حرکت در شعر یعنی خواندن کلمات و ایجاد خیال در ذهن و حرکت در معماری یعنی راه رفتن در میان دیوار ها ، ستونها ، سقفها و سایر عناصر بصری و ایجاد خیال در ذهن .
در نهایت هدف نهایی هردو ایجاد خیال است با این تفاوت که حرکت در شعر از خیال به خیال و حرکت در معماری از ماده به خیال می باشد . و این کلام به این معنی است که حرکت خیالی در شعر به واسطه عناصر مادی و بصری به وجود نمی آید ولی در معماری به وسیله عناصر مادی وبصری شکل می گیرد .
فلسفه رنسانس
رنسانس به جنبش فکری و عقلانی اطلاق می شود که بین قرون چهاردهم و شانزدهم از شهرهای شمالی ایتالیا شروع شد و به اوج خود رسید . رنسانس را عموما تولد دوباره هنر و ادبیات کلاسیک باستان می نامند که با سر فصل هایی از جمله کشف انسان و جهان تعریف می شود.
در این دوره تغییرات ظریفی در نگرش انسانها نیز به وقوع پیوست .دنیای فکری انسان تدریجا از ارزشها و اندیشه های دارای جهت گیری فوق طبیعی می گسست و به اندیشه ها و ارزشهای مربوط به دنیای طبیعی و زندگی بشر می گروید.تفسیر معنی جهان و زندگی آدمی ،از انحصار مفسران دینی خارج شد . روح و اصول جزمی دین در سده های میانه همزما ن با احیای فلسفه دنیوی سنت یونانی –رومی تا حدودی دگرگون شدند و قدرت تازه ای پیدا کردند .لیکن روند انسانی شدن همه این تحولات ،مدتها پیش از احساس نفوذ کامل سنت های ماقبل مسیحی آغاز شده بود؛سده دوازدهم ،نقطه آغاز این گرایش جدید بود. در سده سیزدهم ،تعالیم قدیس فرانسیس آسیزی،ررنگی انسا دوستانه به دین زد و توجه آدمیان را به جهان و آنچه در آن است جلب کرد؛تاکید وی روشن بود و رسالت فرانسیسیان توجه آدمیان را به زیبلیی های خداساخته نظام طبیعی جلب کرد . این رسالت اههمیت ویژه ای برای ناتورالیسم در ههنر رنسانس آغازین دارد . وظیفه انسان سده های میانه – کانون زندگی وی- فراهم آوردن مقدمات رستگاری روح فنا ناپذیر خویش با وساطت مقامات کلیسا بود .در دوره رنسانس ، با آنکه اجبار و علاقه بر جا می مانند و نهاد های کلیسا قدرتشان را حفظ می کنند. طبیعت و روابط میان آدمیان از مسائل الهی جالب توجه تر می شوند. الهیات، همانند مسیحیت نهادین ، به حیات خویش ادامه می دهد ؛ فداکارای جانبازانه در راه مسیحیت نیز چند صد سال چنین بود . ولی تردیدی نمی توان داشت که اینان جملگی تحت تاثیر روحیه ای جدید- روحیه انسان دوستی ما قبل مسیحی- بودند که از روی کنجکاوی به مکتب انسان دوستی مسیحی قدیس فرانسیس آسیزی پیوست وموجب تقویت آن شد.تاریخ فکری و هنری دنیای نوین ، تاریخ پیکار آن روحیه با مسیحیت است. به بیان درست تر ،پیکار و واکنش مزبور، موجب تغییر تدریجی یکدیگر شدند. مناظره بین دنیای یونانی-رومی پسین و مسیحیت نو خاسته ، یک بار دیگر در دوره رنسانس از سر گرفته شد؛از آن زمان تا کنون، صداهایی دیگر و رساتر،مخصوصا صداهای علم جدید، آن را تکمیل و تقویت کرده اند.
رنسانس بر اهمیت تک تک انسان ها ،مخصوصا انسان های شایسته ، تاکید می کنداین تاکید در زندگی و هنر شدید تر می شود ؛ ولی سرانجام ف انسان های منفرد،واقعی و حجم دار می شوند و سایه شان روی زمین می افتد .انسان سده های میانه خود را فاسد و ضعیف الاراده می پنداشت،و به بیان دقیق تر ، گمان میکرد فقط با وساطت پروردگار دانا قادر به هر کاری است.با آنکه اندیشمندان بسیاری اعم از پروتستان و کاتولیک بر این اندیشه چند صد ساله تاکید می کردند. اندیشه دوره رنسانس چیز دیگری است:انسان می تواند خود را بسازد. چنین پنداشته می شود که وی از قدرت کارگزاری یا فاعلیتی خدادادی برخوردار است که در وجود انسان های بزرگ به صورت موهبت الهی "نبوغ" متجلی می شود. بدین ترتیب در دوره رنسانس ، انسان اندیشمند می تواند بر نفرین کناه ازلی فائق آیدو بر فراز سنگینی بار گناه ویرانگر آن، خود را چنانچه مایل باشد،به آن پایه ای برساند که شایستگی اش را دارد. جووانی پیکو دلا میراندولا فیلسوف نابغه و جسور دوره رنسانس در کتاب گفتار در باب مقام انسان خداوند را در حالی مجسم می کند که این اجازه را به انسان می دهدکه تفاوتی چشمگیر با تصور درماندگی طبیعی انسان در سده های میانه پیدا می کند.
چنین گزینشی در سده های میانه ، غیر قابل تصور است: آیا انسان با آن مقام دقیقا حساب شده اش در "زنجیره وجود" که خداوند مقرر فرموده بود ، می توانست از فرشتگان فرا تر برود یا می بایست خود را در مقام پایین تر از جانوران و طبیعت بیجان قرار می داد و تحقیر می کرد؟
انسان اعم از این که می توانست عملا به چنان رفعت یا حضیضی دست یابد ، انسان های بزرگ دوره رنسانس به امکانات تازه ای که فرا راه استعداد هایشان گشوده شده بود پی برده بودند و از تایید و غالبا تبلیغ توانایی هایی که تردیدی در وجودش نداشتند کوتاهی نمی کردند . توانایی های گوناگون بسیاری از هنر مندان دوره رنسانس –مانند آلبرتی ، برنلسسکی ، لئوناردو داویینچی ، میکلانژ –ایشان را به تجربه اندوزی و پیشرفت در هنر ها و علوم گوناگون هدایت کرد و به مفهوم انسان نابغه در دوره رنسانس یعنی"انسان جامعه الاطراف" عینیت بخشید. اختلافات طبقاتی و ساسله مراتب اجتماعی از شدت افتاده بود و انسان های صاحب استعداد و روح فزون جوی ، می توانستند مقامی هم طراز دوستان و هم قطاران شاهزادگان داشته باشند. اینان می توانستند پاداش شهرت جاودانه را نصیب خویش سازند و آنچه اصطلاحا "شهرت پرستی" نامیده شده است طبیعتا در خور تجلیل تازه ای بود که از انسان نابقه به عمل می آمد. به بیان درست تر، بسیاری از انسان هایی بزرگ آن زمان جاودانگی بدست آمده از راه شهرت را بیش از جاودانگی معنوی وعده داده شده از سوی دین آرزو می کردند .وقتی فرافیلپو لیپی نقاش در سال 1469 در گذشت، ششهر اسپولتو اجازه خواست که بقایای جسد او را، بدین بهانه که زادگاهش فلورانس مدفن دهها انسان بزرگ است، در خود نگه دارد.
در این زمان هنرمند به جای تقلید از طبیعت، مطابق اصول آفریده ی ذهن خود به شناخت آن می پردازد و این شناخت باعث آفرینش اثر هنری می شود.
یکی از مهم ترین اندبشمندان این دوران، لئون باتیستا آلبرتی است. او مطابق مقتضیات زمان معماررا به عنوان انسان اندیشمند در مقابل معمار قرون وسطی که به مثابه "صنعتگر" بود، تعریف می کند. آلبرتی در تعریف ویتروویوسی معمار، که در آن تعریف معمار بیشتر در حیطه ی ساختمان سازی معنی پیدا می کند، معمار را صنعت گر نمی داند. او در یکی از کتب مهم خود به نام "ده کتاب در باب معماری" می نوسد: "معمار صنعتگر نیست. صنعتگری تنها وسیله ی دست معمار است. معمار کسی است که فکر و انرژی خود را به کار می گیرد تا شکل هایی را خلق کند که در ساختمان به دست استاد کار ساخته شود."
تعریف آلبرتی از معماری یاد آور جمله ی معروف رنه دکارت فیلسوف فرانسوی است: cogito, ergo sum یا"می اندیشم پس هستم". این دو جمله از نظر زمانی حدودأ 124 سال اختلاف دارد؛ یعنی از زمان مرگ آلبرتی در سال 1472 میلادی تا تولد رنه دکارت در سال 1596. به عبارتی، 124 سال زودتر از رنه دکارت، آلبرتی معمار، روح زمانه را فهمیده و معمار را بر اساس روح زمانه تعریف کرده بود.
با کمی دقت در این دو جمله می توان به وجه تشابه آن پی برد. جمله ی معروف دکارت را می توان چنین بیان کرد :"چون شک می کنم، پس فکر دارم و می اندیشم، پس کسی هستم که می اندیشم." در این عبارت مفهوم فکر و اندیشه متضمن معنی حس و شعور و علم و ادراک و اراده نیز هست. یعنی مادام که فکر دارم، فرضأ که دنیا معدوم شود، من موجود؛ اما اگر فکر از من زائل گردد، فرضأ دنیا موجود باشد، من نیستم. پس وجود من امری است باطنی که متوقف بر وجود عالم ظاهر نیست.
واژه ی "اندیشیدن" در دو جمله ی مشترک است. از طرفی با استناد به جمله ی رنه دکارت، جمله ی آلبرتی را می توان چنین تعبیر کرد که: معمار انسانی است اندیشمند؛ پس اگر نیندیشد معمار نیست؛ یعنی اندیشیدن و عوض کردن و لذا طرحی نو در انداختن، بنا به تعریف آلبرتی، ریشه در اندیشه ی معمار رنسانسی دارد. از طرفی، دوران رنسانس شروع مدرنیته در فلسفه است. گونه ای از نگرش انسان به هستی است. مدرنیته با دو سر فصل به وجود آمد : 1) خرد انتقادی 2) عقل ابزاری.
سر فصل اول خردی است که محدوییتی برای پرسشگری ندارد. همین محور اصلی مدرنیته، توجه به خرد انسانی و انسان مداری ((Egoism را به دنبال دارد و باعث بها دادن به جنبه های ذهنی فرد در جامعه می گردد و برای اولین بار برداشت های ذهنی فرد به چنان اقتداری می رسد که حتی می تواند صورتهای مادی و آنچه را که در جهان خارج وجود دارد نیز مغلوب سازد. بخش جدایی ناپذیر مدرنیته، عقل ابزاری است. عقلی که فن آوری را می سازد و باعث پیشرفت علم و به وجود آمدن علم مدرن می شود. مفهوم مدرنیزاسیون از همین بخش عقل ابزاری مدرنیته است. مدرنیته را می توان از دو زاویه تاریخی و فلسفی بررسی کرد:
1) نگرش تاریخی که با شروع فلسفه ی مدرن، از زمان رنه دکارت به بعد و هم تراز با آن شروع علم مدرنی که مفاهیم جدیدی را شکل می داد آغاز می شود.
2) مدرنیته ای که صرفا تاریخی نیست و مدرنیته در این دیدگاه نوعی نگاه و رویکرد به جهان است. در این نگاه عنصر خرد باوری و طرح اندازی جهان و بر اساس عقل محوری و بر فهم بشر از جهان استوار است. ریشه ی این دو نگرش مدرنیته در واژه ی مدرن (modem)نهفته است. از نظر لغوی واژه ی مدرن برگفته از مدو(modo) لاتین، به معنای لحظه ای است که گذشت، یا "همین الان". مدو در زبان لاتین دارای دو خصلت است: 1) معرف لحظه ی اکنون است. "همین دم"، به مجرد اینکه از یاد می شود، می گذرد. 2) مدو بنا به خصلت دوم، فقط یک لحظه گار است که در خود معنی ندارد مگر به خاطر پیوستگی به لحظات گذشته یعنی بر اساس فهم گذشته، برای طرح ریزی آینده است که معنا پیدا می کند. لفظ مدو مبنای ساخت واژه ی مدرن در زبان های اروپایی است و معنای درست تر این واژه در زبان فارسی "امروزگی" و به نوعی "فرزند زمان خود بود" است. استنباط دیگری که از مفهوم کلمه ی مدرن می شود، به معنای زمان معاصر است. هر چند شروع چنین نگرشی را از دوره ی رنسانس و اوج آن را در عصر روشنگری و نهایتا انقلاب فرانسه تعبیر کرده اند، ولی در دوره ی قرون وسطی و قبل از آن رومیان نیز افرادی مانند هوراس (horace) را نویسنده ای مدرن می دانستند و اصطلاح لاتین " Modemus" را برای تمیز حال مسیحی رسمی از گذشته ی شرک آمیز او به کار می بردند. اما جنبش روشنگری فرانسه این اصطلاح را بیشتر به معنایی که امروز به کار می رود وضع کرد..