بخشی از مطلب
غالبا پرسش از چیستی مسکن است، چیستی مسکن را می توان در یک صورت بندی چند وجهی به بحث نشست، مسکن را از منظر اقتصادی یک کالا می خوانند، از منظر جامعه شناسی ان را یک نهاد می دانند، از منظر انسان شناسی، فرهنگ می خوانندش، در مواجه ی زیباشناختی و با رویکردی نشانه شناسانه مسکن را می توان با تمسک به تقسیم بندی چارلز سندرس پیرس (۱۸۳۹-۱۹۱۴) در گستره ای میان نماد، آیکن یا نمایه تعریف نمود.
house
مسکن کیست ! مسکن چیست ؟
مسکن از منظر روان کاوی و در فهمی فرویدی بدلی است بر بطن یا زِهدان مادر؛ مـحملی که زمانی برای انسان امن و راحت ترین مکان یا جا بوده است، مسکن در این تفسیر، تصویری ناخوداگاه از مادر است، فضاْپیکره ای، کامل، یکپارچه، خاموش و فاقد هرگونه تلاطم که از ان رانده شده ایم و به گمان لاکان پس از تسلط امر نمادین و تسلط نام پدر در مرحله ادیپی، تا ابد جهان پیرامونمان را به دنبال یافت همان ارامش از دست رفته اش در بعدی کالبدی و البته تنانه خواهیم جست.
مسکن از منظر شهری و در رویکردی زیست شناسانه، سلولی است زنده، در یک ارگانیسم کاملا پیچیده، مسکن باز هم از منظر شهری و البته این بار با بن مایه های تحلیلی و فضاْمبنا می تواند یک گونه فضا در میان گونه های دیگر فضایی باشد، البته نه فضایی عمومی یا نیمه عمومی بلکه فضایی در مقیاس شهری و کاملا خصوصی، مسکن از منظر مهندسیِ ساخت، یک بناست که در ترکیب با ابعاد زیبایی شناسانه و با تدقیق پتانسیل زیستی درونش وجهی معمارانه نیز به خود می گیرد.
انچه پیش امد، اما، مسکن را از منظری معرفت شناسانه بررسی کرده است؛ رویکردی دانش محور، با این پرسش که ما چه می دانیم و انچه می دانیم چگونه رقم می خورد، رویکردی مبتنی بر دیسیپلین های تفکیک کننده و بعضا غیر مرتبط که نهایتا به صورت بندی هایی تقریبا تصنعی منتج می شوند، صورت بندی هایی که موجود انسانی را بدون در نظر گرفتن تمامی شیوه های بودن و هستی اش ـ تکرار می کنم بدون در نظر گرفتن تمامی شیوه های بودن و هستی اش ـ صرفا بر اساس و با هدف به حداقل رساندن انتخاب های اشتباه و غیر حقیقی اش و نوعی استانداردْسازی، تحلیل می کند و هستی انسان را مشروط و بعد تجربه شخصی را بی نهایت رقیق می سازد. در این رویکرد ما برای رسش به شی نوعی غربال یا گذر تحلیلی و فرادستانه اعمال می کنیم و مسکن را از منظری خاص مثلا، جامعه شناسی، تفسیر می نماییم حالا انکه می توان بلاواسطه و بلافصل به سوی خود شی جهت گرفت و بر اضطراب و اضطرار ناشی از فروپاشی رابطه مستقیم میان انسان و شی فائق امد، یعنی رویکردی پدیدارشناسانه در مواجه با مسکن اتخاذ نمود.
پدیدارشناسی مطالعه سیاقی است که بر قرار ان اشیا بر تجربه ما پدیدار می شوند، مطالعه تجربه ایست که هوشیارانه رقم می خورد و البته از چشم اندازی فردی، درونی و متکی به اول شخص، در این تجربه اشیا به واسطه رابطه ای که با انسان برقرار می کنند معنا می یابند، حضور انسان به شی بعد ادراکی تازه ای می دهد.
بسط تعبیر پیش امده را می توان در این نقل قول از والتر گروپیوس نیز مشاهده کرد که «معماری ان جا آغاز می شود که مهندسی پایان یابد»، از ان جا که مبنای معماری ـ حداقل در مواجه با مسکن ـ انسان است و مناسبات انسانی، پس می توان نتیجه گرفت ایین ها و ریشه های سنتی و تاریخی انسان است که با سکنا گزیدن بر فیزیک مسکن حک می شود، چرا که سکناگزیدن ترکیب خانه را به سطحی فراتر از سازه و اصول مهندسی ساخت، به مسکن ارتقا می دهد و مسکن بایستی به این مهم پاسخ گوید، درست به مانند خانه شرودر(۱۹۲۴) طراحی شده توسط گریت ریتولد و تروس شرودرـ شرادر؛ دیوارهای متحرک و پارتیشن ها در این مسکن القا کننده درکی از اگاهی اند و این احساس کلی را بر می انگیزانند که معماری در این مسکن هدفی فراتر از ساختن را پی گرفته است، تروس شرودر بر این باور بوده است که مسکن عضوی از خانواده است و در شکل گیری خانواده نقش ایفا می کند.
در این صورت بندی می توان نتیجه گرفت مسکن نه یک وجه رابطه، که خود، یک رابطه عمیق و خالص است بین شخص و جهانش، ما به زیر پوست مسکن می خزیم، مسکن، در این تعبیر، به حافظه زنده و متجسد ارتباط بدل می شود و انگونه که مارتین هایدگر می گوید: «جهان را بر زمین پس می نشاند.» مسکن موضعی است درگیر هستنده ای که در ان می هستد، مسکن جاْهستی است که تحت شئون و شمول ان و نوع تعامل ما با اشیا زندگی را میسر می سازد و بازمی گوید، در این سیر هستنده بر قوامی حسی درک می کند چگونه و با چه کیفیتی ظاهر شود و جهت بگیرد، رفتار کند و درون ان به درکی از محیط پیرامونی رسد و در خردْترین سطح روابطی معنادار با دیگر هستنده ها بیافریند، عملا این شخصیت هستنده است که بر هستی مسکن رسوخ می کند، این جاست که می توان نتیجه گرفت مسکن ماحصل کیستی ساکن مسکن است، پس می توان پرسید مسکن کیست؟
بر قرار آرایه های پیش امده، مسکن یک متنِ باز است که به واسطه حضور ما ـ چه طراح و چه ساکن ـ می اندیشید یا فلسفه ورزی پیشه می کند، یعنی ما با حضورمان بر وسعت ذاتی مسکن سایه می افکنیم، در یک چنین وضعیتی ویلا ساووا(۱۹۳۱)، لوکوربوزیه است، تمام شئون ارتباطی لوکوربوزیه با جهان پیرامون که از معبر ماشین می گذرد در این پروژه به عینیت می رسد، لو کوبانون (۱۹۵۲)؛ کلبه ای که لوکوربوزیه برای «لمس هر انچه در جریان است» در سواحل جنوبی فرانسه برای خودش طراحی کرده است نیز لوکوربوزیه است، این بار اما از منظر هستی شناسی جدید لوکوربوزیه ای که ابعاد توحش انسان، حین جنگ جهانی دوم را هوشیارانه تجربه کرده است.
در مثالی دیگر می توان به خانه شیشه ای طراحی شده توسط فیلیپ جانسون اشاره کرد که در سال طراحی ۱۹۴۹ شد تا طراح ان به قول انتونی وایدلر: «مابقی عمر حرفه ای اش را در ان به تقلا میان مدرنیسم و پست مدرنیسم بگذراند» و باز هم در مثالی دیگر می توان به برج بولینگنِ(۱۹۵۰) کارل گوستاو یونگ در ساحل دریاچه زوریخ اشاره کرد، بنایی که مگی هاید و مایک مک گینس در کتابشان در مورد یونگ اینگونه توصیفش کرده اند: «بولینگن، با سکوت رفتگان، مامن روحانی یونگ شد، این خانه برق و اب لوله کشی نداشت و هر چه بیشتر یونگ را با طبیعت و شخصیت شماره ۲ او یعنی پسر سالمند مادر نزدیک می کرد. ساختمان اصلی کوتاه و کوچک بود، این ابعاد نشانگر درون گرایی خود او بود، اما پس از مرگ همسرش در سال ۱۹۵۵ که یونگ هشتاد ساله بود، ان قدر احساس اطمینان نمود که یک طبقه دیگر به ان اضافه کرد. این کار نشان دهنده گسترش آگاهی شخصی اش در کهنسالی بود، احساس تولدی دوباره در سنگ همچنان که رشد شخصی خویش را کامل می کرد و به مرگ نزدیک می شد.»
سیر همْ تابی ساکن و مسکن در بلندای تاریخ ادامه یافته است با لوودویگ ویتگنشتاین و خانه ویتگنشتاین ها (۱۹۲۸)، میس ون دروهه و خانه فارنس ورث (۱۹۵۱)، پیتر آیزنمن و مسکن شماره شش(۱۹۷۵) ، رم کولهاس و ویلا دالاوا (۱۹۹۱)، مسکنْ دفتر کار پیتر زمتور، لودویگ ویتگنشتانین و کلبه اش در شولدن [i]نروژ، و از همه مهمتر مارتین هایدگر و کلبه اش در جنگل سیاه، در تمام این اثار کیستی هستنده، به مسکن انجامیده است و سکناگزیدن هستنده به بَرْساختن مسکن منتهی شده.